بزرگ بانویی 3 ساله، از نسل فاطمّیون ........
چقدر هوای خرابه شام سنگین و دلگیر است .......
چقدر آسمان به زمین نزدیک است ...... از در و دیوار این شهر پربلا، غم می بارد، چرا هنوز خانههای این شهر پابرجاست؟
چرا مردمانش اینچنیناند؟ این چه رسم میهماننوازی است؟ هیچ خبری از مروّت و جوانمردی نیست. معلوم نیست سر کدامین سفره نشستهاند که اینچنین با قباحت به خاندان آل رسول(ص) دشنام میدهند، صدقه میدهند و با سنگهای شامی آزارشان میدهند...
اما در میان همه این هیاهو و التهاب، دخترکی که پرورش یافتهی دامان بانوی صبوریها، زینب کبری(س) است همه را به نظاره نشسته و فقط به یک چیز فکر میکند:
چقدر دلتنگ دیدار پدر و نوازشهای مهربان و بیمثال حسین(ع) است....
چقدر شکوه و گلایه دارد از این سفر پربلا....
چقدر قامتش نحیف و شکسته شده. ایکاش اینقدر احساس تنهایی نمیکرد....
ایکاش بهترین پدر عالم، سرش را بر روی زانوان خویش میگرفت و دلِ نا آرامِ رقیه را آرام میکرد. اما مگر دل کوچک دخترکی سه ساله چقدر تحمل دارد؟ چقدر تحمل این سنگینیها دشوار است. ناگاه لحظه وصال نزدیک میشود.
و رقیه، چشمش به چهره زیبا و لبهای زخم خورده پدر میافتد...
لبخند پدر لبخندی حاکی از رضایت است...
رقیه میرود و به قافله شهدای سربلند کربلا میپیوندد.
دخترک کوچکی که کمی سن و سال نیز نتوانست او را از رسیدن به کمال باز دارد.......
تهیه و تنظیم خبر: معصومه رحیمی
چهارشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۱